روزی پراز دلهره که به بهترین روز عمرم تبدیل شد
یک روز قبل هیجدهم خرداد با بابایی رفتیم مطب دکتر ، دکتر صدای قلب تو گوش کرد فشارمو گرفت و وزن کرد و گفت برو برا شام یه چیز آبکی زود بخور زیاد هم دیر نکن بعد تا فردا صبح آب هم نخور ناشتا بعد از نماز بیا بیمارستان من هم ساعت ( 7.30 یا 8 )عمل میکنم اومدیم خونه مامانی اینا کمی سوپ خوردم بعد با بابایی کارت گیفت هاتو نوشتیم شب تخت خاله آیناز رو آوردیم گذاشیم پذیرایی ننوی تو رو هم کنارش مثلا که خواستیم زود بخوابیم من که تا صبح بیدار بودم نتونستم بخوابم مامانی هم بیدار بود بابات هم تا صبح هی بیدار شد تو هم کا تا صبح تو دلم چرخیدی انگار میدونستی میخوای بیای منم چون بند ناف گردنت بود به خاطرهمین از چرخیدنت ن...
نویسنده :
مامان سحر
22:59